حضار با قیافههای اینجوری :-)) خواجه را نظاره میکردند و با هر لطیفه بر زمین میغلتیدند. در آن بین مردی زانوی غم بغل گرفته بود و نمیخندید. خواجه چون حال وی بدید، لطیفههایش را بانمکتر ساخت اما در حال مرد تأثیری نبود. تا عبید مجلس را رها کرد و نزد مرد برفت و علت خواست...
یعنی این همکلاسیهای ما توی هر چیزی بلانسبت گندش را درمیآورند! دیروز یکی از بچهها یک کاغذ روی میز گذاشت و از من پرسید: «رنگ چشم، رنگ مو، رنگ پوست؟» بعد از من خواست که بهصورت اتفاقی پنج عدد را از 18 تا 53 انتخاب کنم و در نهایت بعد از کمی فکر گفت: «تو در 24 سالگی ازدواج میکنی و بچهی اولت پسر میشود!» اینطور شد که کلاس بههم ریخت و بچهها از سر و کول هم بالا رفتند که: «برای ما هم فال بگیر!» فقط من ماندم و شیمای 17 ساله که معتقد است «فال کلاً خرافات است و من به هیچ فالی اعتقاد ندارم و حتی از فال حافظ هم سر در نمیآورم.»
هنوز هم نمیدانم چهطور میتوان همهچیز را از یک فنجان قهوه فهمید... فاطمه که در عمر 15 سالهاش یکبار پیش یک فالگیر رفته، میگوید: «یکجرعه از قهوهام خوردم و بعد فالگیر فنجان را توی نعلبکی وارونه کرد. بعد از چند ثانیه، زیر نور لامپ به شکلهای کف فنجان خیره شد و همهچیز را دربارهی خودم و خانوادهام و حتی آیندهام گفت.»
هربارخواستهام فال بگیرم، تعبیرها و جملهها مسحورم کردهاند و هوش از سرم بردهاند و ناتوانم کردهاند از اینکه به یک فال اکتفا کنم و این حال خوب را با بستن کتاب از بین ببرم... سینای 17 ساله هم شعر حافظ را دوست دارد و میگوید: «گاهی که بین چند انتخاب گیر میکنم دست به دامن حافظ میشوم و او هم انصافاً خوب راهنماییام میکند. در فال فقط به حافظ اعتماد دارم.»
...مرد گفت: «از آن نالانم که فالگیر مرا بگفته تا پنج روز دیگر خواهم مرد.» عبید خندهای کرد، مریدان همه سایلنت شدند و خواجه به آواز بلند گفت: «چون ز بهر فال بگشایی کتاب/ از عبید آن فال را بشنو جواب».مرد گفت: «حکیما، تو بگو فالم چیست؟» عبید چهرهی خویش اینگونه ساخت D: و گفت: «برو خوش باش که با اینمقدار عقل، پنج روز هم زیادت باشد!»